سلام
امشب می خوام یه شعر بنویسم! از خواهر فسقلیم! فکر میکنم سه سال پیش گفته باشه. توی سن 10 سالگی! طبیعتا ایراد هم داره. اما داستان گرفتن ادامه انگشت اشاره س!نه نوکش!
هر کی تا حالا خونده اذعان داشته که یه جور خاصی بوده!!!
همبازی
خودم امروز فهمیدم
خدا هم دست و پا دارد
چرا چون توی جنگل ها
درخت و سبزه می کارد
خودم امروز فهمیدم
خدا بابای ماهی هاست
که توی خانه اش حوض است
و اسم حوض او دریاست
خدا هم یک توپ دارد
که قایم کرده آن بالا
فقط شب ها که من خوابم
خودش می آورد آن را
دلم می خواست توپش را
بگیرم با دو دستم
بگویم ای خدا امشب
خودم همبازیت هستم!
جاتون خالی!
دیشب یه قاعده ی یه تراژدی خواب اساسی دیدم! خودم باورم نمیشد! اما همراه رفقا رفته بودیم کربلا!
محشر بود! غیر قابل وصف! منِ بی لیاقت تا حالا نه مکه راهم دادن نه کربلا! قربون آقا امام رضا (ع) برم.
چون نرفتم نمیتونم بگم چه حسی داشتم،اما بی نظیر بود! فکر کن! چشمات رو باز کنی ببینی بی اختیار نشستی رو زانوهات و روبه روی گنبد طلایی مولایی... وایـــــــــــــــــــــــــی....
یعنی میشه یه روز قسمت ما هم بشه؟ (باید تمرین کنم واسه خودم دعا نکنم....رجوع کنید به جواد به ستاره میگوید...)
شنیدم 27 مرداد یه گروه دارن میرن...
کاش می رفتی...
خدا دارم
نبی دارم
علی دارم
چه غم دارم؟
چه کم دارم؟
فقط میل حرم دارم...
الا که راز خدایی
خدا کند که بیایی
تو نور غیب نمایی
خدا کند که بیایی
شب فراق تو جانان
خدا کند که سر آید
سر آید و تو برآیی
خدا کند که بیایی
دمی که بی تو برآید
خدا کند که نباشد
الا که هستی مایی
خدا کند که بیایی
فسرده لطافت گل ها
فتاده شعله به دل ها
ز دست عقده گشایی
خدا کند که بیایی
به سینه ها تو سروری
به دیده ها همه نوری
عزیز خاطر مایی
خدا کند که بیایی
الا که راز خدایی
خدا کند که بیایی
دگر بس است حدایی
خدا کند که بیایی