سلام
امشب می خوام یه شعر بنویسم! از خواهر فسقلیم! فکر میکنم سه سال پیش گفته باشه. توی سن 10 سالگی! طبیعتا ایراد هم داره. اما داستان گرفتن ادامه انگشت اشاره س!نه نوکش!
هر کی تا حالا خونده اذعان داشته که یه جور خاصی بوده!!!
همبازی
خودم امروز فهمیدم
خدا هم دست و پا دارد
چرا چون توی جنگل ها
درخت و سبزه می کارد
خودم امروز فهمیدم
خدا بابای ماهی هاست
که توی خانه اش حوض است
و اسم حوض او دریاست
خدا هم یک توپ دارد
که قایم کرده آن بالا
فقط شب ها که من خوابم
خودش می آورد آن را
دلم می خواست توپش را
بگیرم با دو دستم
بگویم ای خدا امشب
خودم همبازیت هستم!